شمع چهارم
شمع ها به آرامی میسوختند. فضا به قدری آرام بود که میتوانستی صحبت های آن را بشنوی ...
شمع اول : من دوستی هستم! با این وجود هیچ کس نمیتواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد و من معتقدم که خاموش میشوم و آرام ارام خاموش شد ...
شمع دوم: من اراده هستم با وجود این من هم مدت زیادی روشن نمیمانم و معلوم نیست تا چه مدتی روشن باشم پس از اینکه صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و خاموشش کرد ...
شمع سوم با ناراحتی گفت : من عشق هستم و آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم ... مردم مرا کنار میگذارند و نورم را روشنی بخش راه خویش نمیدانند ... انها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین هاشان را فراموش میکنند ... آنان مرا در دلهاشان خاموش میکنند. و کمی بعد با اندوه فراوان ناگهان خاموش شد .
پسرک وارد اتاق شد و با دیدن شمع های خاموش گریه کنان گفت : شما به من قول داده بودید که تا ابد روشن بمانید ... ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود گفت :نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را روشن کنیم ...
پسرک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .
از دوست و داداشی جون عزیزو مهربونم مجتبی به خاطر قالب قشنگش ممنونم ...