هرگز هیچ حسرتی در دنیا اینچنین یکجا جمع نمیشود.مگر در این 3 واژه ی کوتاه :
او دوستم ندارد
گاهی وقتا چشمام به قلبم حسودی میکنن میدونی چرا ؟؟؟
چون همیشه تو قلبمی ولی از چشام دوری
همیشه نگاهی را باور کن که وقتی از آن دور شدی در انتظارت بماند
درنغمه گنگ احساست کسی را جستجو کن که دراعماق چشمان بلورینت تمام هستی اش را جستجو کرد!
....................
ز شیرین ترین شرابها تندترین سرکه ها ساخته می شود.
The sweetes wine makes the sharpest vinegar
این شب مهتابی ام را با تو قسمت می کنم
تا سحر بی خوابی ام را با تو قسمت می کنم
تا تب و تاب مرا وقت سرودن حس کنی
یک غزل بی تابی ام را با تو قسمت می کنم
از دو نیمه، نیمه ی دلمردگی سهم خودم
نیمه ی شادابی ام را با تو قسمت می کنم
تو اگر یک جرعه توفانم دهی، من موج موج
مستی گردابی ام را با تو روشن می کنم
بعد عمری حاصلم این است و من امشب همین
خلوت سهرابی ام را با تو قسمت می کنم
صبح فردا هم- اگر پیشم بمانی امشبی
آسمان آبیم را با تو قسمت می کنم
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
همه اندیشه ام اندیشه فرداست،
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان – در بستر شب – خواب و بیدار است،
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمانها باز...
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز...
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شبها در رواق کهکشانها عود می سوزند
همان جاها، که اخترها، به بام قصرها، مشعل می افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها، که پشت پرده شب،
دختر خورشید فردا را می آرایند،
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته ست
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که مارا روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا...
... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!
زمان، در بستر شب، خواب و بیدار است،
سیاهی تار می بندد،
چراغ ماه، لرزان، از نسیم سرد پاییز است،
دل بی تاب و بی آرام من، از شوق لبریز است،
به هر سو چشم من رو می کند: فرداست!
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند...
...من آنجا، چشم در راه توام، ناگاه:
تو را، از دور می بینم که می آیی،
تو را، از دور می بینم که می خندم،
تو را، از دور می بینم که می خندی و می آیی،
...نگاهم باز حیران تو خواهد ماند،
سرا پا چشم خواهم شد.
تو را در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد.
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت.
برایت شعر خواهم خواند،
برایم شعر خواهی خواند،
تبسم های شیرین تو را، با بوسه خواهم چید!
و گر بختم کند یاری،
در آغوش تو...
... ای افسوس!
سیاهی تار میبندد،
چراغ ماه، لرزان، از نسیم سرد پاییز است،
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمانها باز
زمان – در بستر شب – خواب و بیدار است
فریدون مشیری
آمدی رفت ز دل صبر و قرارم بنشین
بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین
دل و دین بردی و اکنون پی جان آمده ای
بنشین تا به تو آنهم بسپارم بنشین
( داعی انجدانی )
به پایان فکر نکن . . .
اندیشیدن به پایان هر چیز , شیرینی حضورش را تلخ میکند . . . بگذار پایان تورا غافلگیر کند , درست همانند آغاز