مادر بزرگ رفت ...
مادر بزرگ رفت ...
مثل همیشه با قدم هایی آرام ...
با گامهایی رنگ پریده به رنگ رد پای ادم برفی در روز گرم تابستان ...
مادر بزرگ رفت و با خودش برد
خیلی چیز هارا ...
مادر بزرگ رفت زیر خروار ها خاک و
سکوت جای اورا گرفت ...
سکوتی به رنگ مرگ ...
سکوتی تلخ حاکی ار نبودن ...
و من زانو هایم زیر بار این سکوت درد گرفته ...
و من به دنبال عصای مادر بزرگ میگردم تا چند قدم جلوتر بروم ...
و عصای مادر بزرگ را نمیابم ...
و میپرسم مگر او خودش رفته ؟
و بغض گلویم را میفشارد ...
جانماز و تسبیح مادر بزرگ هنوز هست ...
جانماز گلگون به رنگ چهره اش ...
با چشمهایی بدون نگاه
با خود مرور میکنم ...
اشک های شبانه اش را ...
و دعا هایش را ...
و قصه هایش را
که شروع میکرد
با یکی بود یکی نبود ...
و من چهقدر بی توجه بودم به بودن کسی و نبودن دیگری ...
و حال میفهمم چرا یکی بود و یکی نبود ...
و بغض گلویم را میفشارد ...
۸۹/۹/۴
از دست دادن هر انسانی که دوستش می داشتم
آزاردهنده بود
. گرچه اکنون متقاعد شده ام
که هیچکس کسی را از دست نمی دهد
زیرا هیچکس مالک کسی نیست .
این تجربه واقعی آزادی است
: داشتن مهمترین چیزهای عالم بی آنکه صاحبشان باشی.
پائولوکوئیلو
سلام .. نوشتت و خوندم خدا انشالله مادربزرگت را بیامرزه و بقیه عزیزات رو حفظ کنه ... واقعا حیفه که همیشه یکی هست و یکی نیست.
:(
:((
:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((
من آب کردم خوشحال میشم سر بزنی
من هروقت میام اینحا یه سری گریه میکنم و میرم
:(
دلم میگیره مآم اینجاا...آپ کن و بگو که دیگه غمگین نیستی
درود مری جان خیلی دیر اما تسلیت میگم ... توی فایل های قدیمیم می گشتم که دیدم یه وبلاگ واست طراحی کرده بودم.... الالن هم که اومدم دیدم هنوز لینک من در وبلاگت هست...
قصد حال و احوالژرسی بود موفق باشی سال خوبی داشته باشی خداانگهدار
زن من میشی